روزنگار سوم جوینده
[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : شنبه 26 مهر 1393
نویسنده : شیرین جوینده

به نام خالق زیبایی ها

از ده روز پیش که یک شوک بزرگ بهم وارد شده بود نه جایی رفتم و نه زیاد با کسی حرف می زدم مخصوصا تو محیط کارم که حوصله هیچ کسی را نداشتم هر چی گروه وایبر و واتس آپ و لاین داشتم لفت داده بودم تقریبا همه فهمیده بودن یه چیزیم شده مخصوصا که تماس همه را رد می دادم و جایی هم نمی رفتم مدرسه هم یکی در میان می رفتم دانشگاهم که این هفته  نرفتم هفته دیگه هم نمی خواستم  برم، می خواستم از محیط کرج چند وقتی دور باشم که یکی از دوستام بزور واسم بلیط خرید ومن واسه هفته دیگه راهی تهران کرد بعد از 10 روز سخت  به دلیل اینکه یواش یواش داشت اوضاع جسمی ام بد می شد تصمیم گرفتم از لاک خودم بیام بیرون پنج شنبه بود و تصمیم گرفتم که حرم برم ولی نمی خواستم زود برم گفتم 10 برم خوبه، پس حسابی خوابیدم از خواب که بیدار شدم گمون می کردم ساعت 10 باشه اما ساعت7.30 بود و دیگه خوابم نمیو مد، حاضر شدم صبحانه خوردم و رفتم به سمت حرم از درب خونه سوار اتوبوس شدم و از پنجره بیرون نگاه می کردم  این قدر غرق افکارم بودم که دیدم رسیدم، واقعا نمی دونم چقدر تو راه بودم ورودی حرم گشتنمون ،یک خانمی جلو من بود که یک بسته شیک داشت که  توش چادر سفید بود آورده بود که عروس عقد کنن احتمالا،که به بیچاره گیر دادن نگذاشتن بسته را ببره داخل، وارد حرم شدم سلام دادم معمولا مسیر همیشگی من همین راه است از بست نواب صفوی وارد و از صحن جمهوری کفشداری 17 وارد خود حرم میشم وارد که شدم به پنجره طلایی روبرو سلام دادم چراغونی ها هنوز بود تمام صحن پر از چراغ های ریز بود انگار که پرده ای از چراغ رو صحن کشیده بودن و واسش یک سقف درست کرده بودن، مردم در حال تردد بودن با ویلچر، بچه به بغل و آبخوری سمت راست هم  که طبق معمول پر از آدم بود و صدای همیشگی حرم بگوش می رسید، صدای مته ای که داره زمین را سوراخ می کنه از بچگی هر وقت وارد حرم می شدم این صدا بود انگار که این صدای خود حرمه معلوم نیست کی قراره ساخت و سازهای حرم تموم بشه ؟؟ وارد کفشداری شدم کفشاموتحویل دادم رفتم جلو چهار چوب درب چوبی  سلام دادم و یک راست  راه مستقیم را گرفتم و رفتم به سمت ضریح امام رضا(ع) بعد ار رد کردن پنجره نقره ای رنگ به ضریح رسیدم روبرو ضریح ایستادم یک دیدی زدم ،گل های بالای ضریح هنوز تازه بود معلوم بود که واسه عید غدیر عوض شون کردن چهار طرف ضریح که قاب جواهرات داره را نگاه کردم هر دفعه نگاه می کنم انگار که قراره ازشون کم بشه من چک می کنم ببینم سرجاش هست یا نه؟!شروع کردم به دعا کردن  خانمی اومد گفت من 3 ساله میام دستم به ضریح نمی رسه فشار خونم دارم می ترسم برم جلو،گفتم من که اصلا یادم نمیاد کی دستم به ضریح رسیده؟ همن جا هم زندگی می کنیم خودتو نگران نکن ....چشمم افتاد به موج آدم هایی که از سمت ضریح می اومدن چادرها پشت گردنشون بسته ، رنگا قرمز ، خیس عرق ، بعضی هاشونم کبود بودن قشنگ معلوم بود بهشون اکسیژن نرسیده ، که دیدم جماعت من را دارند هول می دهند و منم دارم وارد این موج میشم سریع خودمو کنار کشیدم و از این قسمت خارج شدم رفتم طبقه پایین دارالحجه که نزدیک ترین مکان به قبر امام است  این جا را دوست دارم  چون طراحی سقفش فوق العاده است رنگ آبی کمرنگ و پررنگ و طلایی و ومشکی را خیلی قشنگ کار کردن توی حرم چند جای خیلی قشنگ و دنج داره که نمیگم کجاست هر کی باید خودش پیدا کنه،یه گشتی اینجا زدم و مردم را در حال عبادت تماشا کردم جالب بود هر کی تو هوای خودش بود نماز خودنشونم جالبتربود که اصلا رعلیت نشده بود خانوما جلو هستن یا آقایون؟! فقط نماز می خوندن و بعضی هام کتاب دعا دستشون و با خودشون زمزمه می کردن واسه این که دلم باز شه  بعد از اینجا رفتم سمت قسمتی که عروس و دامادها را عقد می کنن چند گروه نشسته بودن یک گروه منتظر عاقد بود یکی در حال خوندن خطبه بود و یکی هم تمام شده بود داشتن روبوسی می کردن رفتم  جلو تر که عروس و داماد هارا از نزدیک  نگاه کردم یکی دامادش کچل بود ولی در عوض عروس خوشگل بود یکی قیافه هاشون روستایی بود یکی هم از این مذهبی ها بودن ولی همه کسایی که اونجا بودن می خندیدن ، جالبه وقتی یک مدت نخندی خنده دیگران باعث تعجب ات میشه،تفریح جالبی بود دفعه دیگه ام باید با دوستام اینجا بیام خوش میگذره ،قبلا شنیده بودم تو صحن آزادی یک درب نزدیک به قبر امام وجود داره منم که امروز سیاحتی اومده بودم تصمیم گرفتم برم اونجا را پیدا کنم از حرم خارج شدم و رفتم صحن آزادی اونجا طبق معمول داشتن به یک میت نماز می خواندن اسم مرده را دیدم عذرابود ، رد شدم و وارد بهشت ثامن الحجج شدم خدایا این زیر برای خودش دنیایی!!همون قدر آدم که بالا را ه میرفتن این زیر دفن بودن یک ماشین داشت قبرا را می شست من هم از بین قبر ا را ه افتادم خیلی حس خوبی نداشتم پامو رو قبرا می ذاشتم ولی چاره ای نبود هر دری که می دیدم مکث می کردم ،،چی همه درب این زیر بود یعنی کدومشون می تونه باشه؟؟؟ تصمیم گرفتم از اونی که داره تمییز میکنه بپرسم بهش گفتم این دربی که میگن نزدیکه قبر امامه  کجاست ؟ گفت بستنش اون آخر جای قبر فلانی... رفتم دیدم 3تا خانم نشستن دارن زیارت می کنن چند دقیقه مکث کردم ، خوب جاشو پیدا کردم به یک خانم گفتم اینجارا بلد بودی؟ گفت: آره. خوب دیگه عروسی و عزا و زیارت و سیاحت کافی بود دیگه ،  راه افتادم که برگردم خونه ،درورودی صحن جمهوری  نوشته ای دیدم از( پیامبر (ص) هدیه دهید که محبت را زیاد می کند و کینه را از بین میبرد و دوستی را محکم می کند )جمله اش نظرمو جلب کرد. تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم خونه  یه سر به مرکز پژوهشها بزنم رفتم و نیم ساعت بیشتر نشستم کلی تغییر کرده بود کلی تحویل گرفتن و چای آوردن و تو سرچ کمک می کردن اگر حوصله داشتم با جوی که اینا می دادن کارای پایان نامه مو انجام می دادم فقط چند تا مقاله گرفتم از مرکزپژوهشهای آستان قدس خارج شدم رفتم کتابخونه که دیدم کارتمونیاوردم کتاب بگیرم گفتن بشین همیجا بنویس رفتم کتابو پیدا کنم یه دور زدم دیدم اصلا حسش نیست یه جورایی از کتابخونه فرار کردم فقط رفتم تالار  محققین گفتم واسه خودم میز  و کمد مخصوص می خوام گفتن تا پروپزالت تایید نشه بهت جایگاه اختصاصی نمی دهیم، از کتابخونه خارج شدم رفتم به سمت اتوبوسو ها و سوار شدم به سمت خونه جلو تر که نگه داشت چشمم افتاد به یک مغازه که تسبیح های خیلی قشنگی داشت براق با رنگ های زیبای آب فیروزه ای و سبز و نقره ای، نمی شد ازشون گذشن یاد جمله پیامبر (ص)افتادم  با خودم گفتم برم واسه همکلاسی هام بخرم و ریشه محبت را افزایش بدهم  که چشمم به جماعت جلو درب و داخل اتوبوس افتاد که پشیمون شدم از پیاده شدن ، ببینین من خواستم محبت کنم امکاناتش مناسب محبت کردن نبود............

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
بهمن آبادی در تاریخ : 1393/7/29/2 - - گفته است :

خییییلی خوب بود به نظر تو چی میشه که خداوند روزی یک نفر همسایگی با امام رضا قرار میده یکی هم مث ما درقفس دودی


پاسخ: گاه با اشارتی مرا می طلبد

گاه نمی طلبد که نمی طلبداخم

به دل است خانمی نه به مسافت و همسایگی ،هر زمان از مشهد دور میشم تو قطار اشک و ارادت مردم میبینم دلم واسه حرم بیشترمیگیره و پر میزنه، پس قفس دودی ارادت بالا میبره اینم نعمته قدرشو بدون


<-CommentGAvator->
مری تضو در تاریخ : 1393/7/28/1 - - گفته است :

گاه گاهی که به درگاه کریمی می روم/
راه می پویم نه با پا بلکه با سر بیشتر#
مرقدت ضرب المثل های مرا تغییر داد/
هر که بامش بیش, برفش نه , کبوتر بیشتر....

 


<-CommentGAvator->
محمدمیری در تاریخ : 1393/7/28/1 - - گفته است :
سلام خوبین شما،خوش بحالتون بالاخره شما یه جایی رو دارین که وقتی از همه چیزمیبرین میتونید برید اونجا،اگه رفتین ماروهم دعا کنین....

<-CommentGAvator->
مفید در تاریخ : 1393/7/28/1 - - گفته است :
خیلی روون می نویسی ،خوشم میاد

<-CommentGAvator->
مری تضو در تاریخ : 1393/7/26/errooz - - گفته است :


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی